۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

بخالت

همین که وارد کافه شد، یکی دو تا از بچه ها دستهاشان را بردند بالا تا آنها راببیند. دست داد و نشست. از همانجا که نشسته بود به پسر پشت کانتر که منو را برداشته بود تا بیاورد برایش  با اشاره دست و صورت گفت :" مثل همیشه! "
یکی از بچه ها گفت :" خب !شیری یا روباه ؟"
او  با لبخند و چشمانی براق گفت : " عالی شد. بهتر از این نمیشه"
همانی که پرسیده بود گفت :" ای کاش بیشتر فکر می کردی"
دیگری گفت:" قول می دم پشیمون شی...دردسر برای خودت درست کردی"
لبخند روی لبهایش ماسید و گفت :" ولی من فکر می کنم بهترین کار رو کردم"
یکی دیگر از آنها گفت :" ببین ما نمی خوایم تو ذوقت بزنیم ولی تو الان خوشحالی...گرمی و حالیت نیست."
او برگشت به پسر پشت کانتر نگاه کرد که داشت با دقت از دستگاه برای کاپوچینوی او کف می گرفت که اس ام اس برایش آمد. نوشته بود :" شک نکن ! بهترین انتخاب رو کردی ...من بهت افتخار می کنم"

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

قاب عکس

آنقدر از صبح به مانیتور نگاه کرده بود چشمهایش سرخ شده بود و می سوخت.
پلک هایش را چند لحظه ای روی هم گذاشت.  لیوان چایی اش را برداشت و رفت کنار پنجره. مثل هر روز عصر هفت هشت نفر از مریض های مطب روبرویی با همراهها بیرون توی کوچه ولو بودند. یکی دو نفری کنار پیاده رو نشسته بودند . چند نفری هم داخل ماشین هایشان. جوانی کیسه بدست آمد نزدیک زن چادری پیری که روی سکوی در ورودی خانه بغلی نشسته بود. از کیسه اش یک پاکت آب میوه با یک کیک در آورد و به سمت پیرزن دراز کرد. پیرزن پاکت بزرگ عکس رادیولوژی اش را به کناری گذاشت و آنها را از پسر گرفت. کیک را روی پاکت عکسش گذاشت و مشغول باز کردن پلاستیک نی آبمیوه با دندان شد. بعد که دید نمی تواند داد به پسر که برایش باز کند.  
تلفن داخلی اش زنگ زد. برگشت پشت میزش. گوشی را برداشت و همانطور که حرف می زد قاب عکس مادر را روی میز کارشلوغش صاف کرد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه