۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

قاب عکس

آنقدر از صبح به مانیتور نگاه کرده بود چشمهایش سرخ شده بود و می سوخت.
پلک هایش را چند لحظه ای روی هم گذاشت.  لیوان چایی اش را برداشت و رفت کنار پنجره. مثل هر روز عصر هفت هشت نفر از مریض های مطب روبرویی با همراهها بیرون توی کوچه ولو بودند. یکی دو نفری کنار پیاده رو نشسته بودند . چند نفری هم داخل ماشین هایشان. جوانی کیسه بدست آمد نزدیک زن چادری پیری که روی سکوی در ورودی خانه بغلی نشسته بود. از کیسه اش یک پاکت آب میوه با یک کیک در آورد و به سمت پیرزن دراز کرد. پیرزن پاکت بزرگ عکس رادیولوژی اش را به کناری گذاشت و آنها را از پسر گرفت. کیک را روی پاکت عکسش گذاشت و مشغول باز کردن پلاستیک نی آبمیوه با دندان شد. بعد که دید نمی تواند داد به پسر که برایش باز کند.  
تلفن داخلی اش زنگ زد. برگشت پشت میزش. گوشی را برداشت و همانطور که حرف می زد قاب عکس مادر را روی میز کارشلوغش صاف کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر