۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

بخالت

همین که وارد کافه شد، یکی دو تا از بچه ها دستهاشان را بردند بالا تا آنها راببیند. دست داد و نشست. از همانجا که نشسته بود به پسر پشت کانتر که منو را برداشته بود تا بیاورد برایش  با اشاره دست و صورت گفت :" مثل همیشه! "
یکی از بچه ها گفت :" خب !شیری یا روباه ؟"
او  با لبخند و چشمانی براق گفت : " عالی شد. بهتر از این نمیشه"
همانی که پرسیده بود گفت :" ای کاش بیشتر فکر می کردی"
دیگری گفت:" قول می دم پشیمون شی...دردسر برای خودت درست کردی"
لبخند روی لبهایش ماسید و گفت :" ولی من فکر می کنم بهترین کار رو کردم"
یکی دیگر از آنها گفت :" ببین ما نمی خوایم تو ذوقت بزنیم ولی تو الان خوشحالی...گرمی و حالیت نیست."
او برگشت به پسر پشت کانتر نگاه کرد که داشت با دقت از دستگاه برای کاپوچینوی او کف می گرفت که اس ام اس برایش آمد. نوشته بود :" شک نکن ! بهترین انتخاب رو کردی ...من بهت افتخار می کنم"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر