۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

خروجی جلسه

گفت : ببین ! حوصله این حرفا رو ندارم . سرم خیلی شلوغه ...
گفتم : مگه من سرم خلوته ؟! فکر کردی دل درد دارم بشیم باهات فک بزنم!
اومد بگه : حتما داری که .....   که رفتم تو حرفشو گفتم : تو راس راسی فکر کردی کی هستی ؟ ببین فکر نکن مهندس تحویلت می گیره خبریه !
از پشت میز بلند شد و  همانطور که لپ تاپ و کاغذ هایش را جمع می کرد گفت : از اولشم می دونستم با من مشکل شخصی داری . به مهندس هم گفتم .
گفتم : کجا ؟ چلسه تموم نشده !
گفت : من با تو کاری ندارم...
گفتم : مهندس از مون پرزنتیشن می خواد .... بگیم خروجی جلسه چی بوده؟
جوابی نداد و بسمت در اتاق جسات رفت که کاغذهایش نقش زمین شدند و هر روی هوا به سمتی سریدند.
"ااااه" کش داری گفت و لپ تاپش را لبه میز گذاشت و شروع کرد به جمع کردن کاغذها. وقتی رفت آن سمت اتاق که یکی از آنها را که زیر میز رفته بود بردارد بلند شدم.  او که صدای پای من را شنیده بود اول فکر دارم از اتاق می روم ولی وقتی دید ایستادم بی خیال آن کاغذ سمج شد و برگشت. دید که به آرامی با لپ تاپش  رفتم به سمت پنجره. بازش کردم و از طبقه هفتم لپ تاپ را رها کردم روی پشت بام خانه دو طبقه همسایه.
وفتی برگشتم روی صندلی ام و  ماگم را برداشته بودم که ته مانده قهوه را سر بکشم دیدم هنوز همانجا ایستاده و به پنجره خیره مانده ...

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

جان سخت


"باید این کار را بکنیم. چاره ای نیست. این پروژه آش کشک خاله مونه..." رئیس این جمله را گفت و برگشت به شاهین نگاه کرد. او همانطور که به اسلاید روی پرده خیره مانده بود فنجان چایی اش را برداشت و جرعه ای سر کشید و به نرمی فنجان را روی نعلبکی گذاشت. رئیس هم فنجان را به لبش چسباند و صدای قورت دادنش را حتی سحر که آن سوی میز دراز اتاق کنفرانس نشسته بود هم شنید. شاهین جعبه نقره ای سیگارش را از توی جیب بغل کتش که به پشت صندلی اش آویزان بود در آورد. آنرا باز کرد. سیگاری به لب گذاشت و رفت به سمت در تراس.  دستگیره در را که می چرخاند به آرامی سرفه ای کرد. رفت داخل تراس و در راهم پشت سرش پیش کرد. 
محسن نگاهی به شاهین انداخت که پشتش به آنها بود و لب نرده تراس داشت به دور دست نگاه می کرد و پک عمیقی به سیگارش می زد. بعد از جایش بلند شد و رفت به سمت میز قهوه و چای و همانطور که در فنجان برای خود قهوه می ریخت آرام گفت:" اگه می خوایم از شرش خلاص شیم این بار موقشه .... صد سال نمی تونه از پس این پروژه بر بیاد. قول می دم جا می زنه"
رئیس ریز لبخندی زد و گفت:" می دونم. برای همینم دارم رو پروژه اصرار می کنم...می خواست بپیچونه ولی نذاشتم"
نیش همه تو اتاق باز شد. بعضی ها بیشتر. سحر اصلآ لبخند نزد. پای چپش را مداوم روی زمین تکان میداد و با خودکارش روی کاغذ جلویش شکل های منظم نا مشخصی می کشید و داخلشان را پر می کرد.  رئیس موبایلش را برداشت و اس ام اسی را می خواند وقتی شاهین وارد اتاق شد.  او رفت سر جایش نشست و با خودش بوی  سیگار سوار شده روی ادکلنش را آورد. رئیس همانطور که نگاهش به صفحه نمایش موبایلش بود گفت:" خب! چی می گی مهندس؟"
شاهین گفت:" فکر کردم روش.  سخته ولی قابل اجراست. مسئولیت پروژه با من! "

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

بخالت

همین که وارد کافه شد، یکی دو تا از بچه ها دستهاشان را بردند بالا تا آنها راببیند. دست داد و نشست. از همانجا که نشسته بود به پسر پشت کانتر که منو را برداشته بود تا بیاورد برایش  با اشاره دست و صورت گفت :" مثل همیشه! "
یکی از بچه ها گفت :" خب !شیری یا روباه ؟"
او  با لبخند و چشمانی براق گفت : " عالی شد. بهتر از این نمیشه"
همانی که پرسیده بود گفت :" ای کاش بیشتر فکر می کردی"
دیگری گفت:" قول می دم پشیمون شی...دردسر برای خودت درست کردی"
لبخند روی لبهایش ماسید و گفت :" ولی من فکر می کنم بهترین کار رو کردم"
یکی دیگر از آنها گفت :" ببین ما نمی خوایم تو ذوقت بزنیم ولی تو الان خوشحالی...گرمی و حالیت نیست."
او برگشت به پسر پشت کانتر نگاه کرد که داشت با دقت از دستگاه برای کاپوچینوی او کف می گرفت که اس ام اس برایش آمد. نوشته بود :" شک نکن ! بهترین انتخاب رو کردی ...من بهت افتخار می کنم"

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

قاب عکس

آنقدر از صبح به مانیتور نگاه کرده بود چشمهایش سرخ شده بود و می سوخت.
پلک هایش را چند لحظه ای روی هم گذاشت.  لیوان چایی اش را برداشت و رفت کنار پنجره. مثل هر روز عصر هفت هشت نفر از مریض های مطب روبرویی با همراهها بیرون توی کوچه ولو بودند. یکی دو نفری کنار پیاده رو نشسته بودند . چند نفری هم داخل ماشین هایشان. جوانی کیسه بدست آمد نزدیک زن چادری پیری که روی سکوی در ورودی خانه بغلی نشسته بود. از کیسه اش یک پاکت آب میوه با یک کیک در آورد و به سمت پیرزن دراز کرد. پیرزن پاکت بزرگ عکس رادیولوژی اش را به کناری گذاشت و آنها را از پسر گرفت. کیک را روی پاکت عکسش گذاشت و مشغول باز کردن پلاستیک نی آبمیوه با دندان شد. بعد که دید نمی تواند داد به پسر که برایش باز کند.  
تلفن داخلی اش زنگ زد. برگشت پشت میزش. گوشی را برداشت و همانطور که حرف می زد قاب عکس مادر را روی میز کارشلوغش صاف کرد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

ظرفیت

ساعت هشت وچهل و پنج دقیقه شب بود و چشمها سرخ .
تو اتاق جلسه جلوی هر کس یکی دو تا فنجان چایی و قهوه نصفه بود. یکی داشت پوست پرتقال را با کارد توی بشقابش ریز ریز می کرد. دیگری زیر چشمی اس ام اس هایش را می خواند.  مدیر تحقیقات خطاب به مدیر عامل گفت : ببینید این همون پروژه ای که شما از من خواستین انجام بدم ... حالا نمی دونم چرا نظرتون عوض شده !
مدیر عامل گفت : این اصلآ اون چیزی که من می خواستم نیست. اصلآ تو جلسه قبلی توافق همه روی یه همچین چیزی نبود. تو صورت جلسه میشه دید...
مدیر تحقیقات سرش را انداخت پایین. نفس عمیقی کشید و گفت : راستش دیگه خسته شدم اینقدر همه ازم ایراد می گیرن.
مدیر عامل گفت : تو مشکلت اینه که خودتو مساویه نتیجه کارت می دونی. ببین!  کسی از تو ایراد  نمی گیره. ...
بعد مکثی کرد و ادامه داد : ببین کسی امروز اگه به من بگه این پیرهنم قشنگ نیست از من ایراد نگرفته. از چیزی ایراد گرفته که می تونم فردا عوضش کنم.

مدیر تحقیقات یک آب معدنی باز کرد و یک ضرب تا ته سر کشید. 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

وقتی بعضی چیزها را نمی توان در دانشگاه یاد گرفت

رفته بودم همایش.  یکی از معدود مقاله های ارائه شده قابل تحمل در مورد "روابط عمومی ویروسی" بود. بعد که بنده خدا ارائه اش را تمام کرد یکی از اساتید بزرگوار رشته روابط عمومی که معلوم بود تا حالا این اصطلاح به گوشش هم نخورده ایراد فرمودند که : " پسر جان چرا از عبارت ویروسی استفاده کردی؟ بار منفی داره! "
بنده خدا ارائه کننده یک نگاهی به حضار کرد و لبخند زد.