۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

جان سخت


"باید این کار را بکنیم. چاره ای نیست. این پروژه آش کشک خاله مونه..." رئیس این جمله را گفت و برگشت به شاهین نگاه کرد. او همانطور که به اسلاید روی پرده خیره مانده بود فنجان چایی اش را برداشت و جرعه ای سر کشید و به نرمی فنجان را روی نعلبکی گذاشت. رئیس هم فنجان را به لبش چسباند و صدای قورت دادنش را حتی سحر که آن سوی میز دراز اتاق کنفرانس نشسته بود هم شنید. شاهین جعبه نقره ای سیگارش را از توی جیب بغل کتش که به پشت صندلی اش آویزان بود در آورد. آنرا باز کرد. سیگاری به لب گذاشت و رفت به سمت در تراس.  دستگیره در را که می چرخاند به آرامی سرفه ای کرد. رفت داخل تراس و در راهم پشت سرش پیش کرد. 
محسن نگاهی به شاهین انداخت که پشتش به آنها بود و لب نرده تراس داشت به دور دست نگاه می کرد و پک عمیقی به سیگارش می زد. بعد از جایش بلند شد و رفت به سمت میز قهوه و چای و همانطور که در فنجان برای خود قهوه می ریخت آرام گفت:" اگه می خوایم از شرش خلاص شیم این بار موقشه .... صد سال نمی تونه از پس این پروژه بر بیاد. قول می دم جا می زنه"
رئیس ریز لبخندی زد و گفت:" می دونم. برای همینم دارم رو پروژه اصرار می کنم...می خواست بپیچونه ولی نذاشتم"
نیش همه تو اتاق باز شد. بعضی ها بیشتر. سحر اصلآ لبخند نزد. پای چپش را مداوم روی زمین تکان میداد و با خودکارش روی کاغذ جلویش شکل های منظم نا مشخصی می کشید و داخلشان را پر می کرد.  رئیس موبایلش را برداشت و اس ام اسی را می خواند وقتی شاهین وارد اتاق شد.  او رفت سر جایش نشست و با خودش بوی  سیگار سوار شده روی ادکلنش را آورد. رئیس همانطور که نگاهش به صفحه نمایش موبایلش بود گفت:" خب! چی می گی مهندس؟"
شاهین گفت:" فکر کردم روش.  سخته ولی قابل اجراست. مسئولیت پروژه با من! "

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر